
چون تنها به دنيا آمده ايي و تنها مي ميري
بگذار عظمت عشق را هيچ گاه درک نکني
چون آنقدر عظيم است که تو را در خود غرق مي کند
اما اگر عاشق شدي تنها يک نفر را دوست بدار
بخند، گريه کن و قدم بردار تنها براي يک نفر
و بگذار عشقي داشته باشي پاک و آسماني
سال هاست سكوت كرده ام
پاي صحبت دلم در چشم هايم خيره شو !
حرفي اگر مانده
همين حالا چشمانم را بگو ...
شايد كه فردا
چشمانم هم فرو روند در سكوت ...!
نپرسیدم چرا رفتی؟ فقط گفتم بری کی بر میگردی؟ ولی رفتی و دیگه بر نگشتی... نترسیدم تو تنهایی، فقط ترسیدم از اینکه نیایی، دیگه شد باورم که بی وفایی، بگو تنهام گذاشتی چرا؟ بگو دوستم نداشتی چرا؟ دلم و شکستی بی صدا، دوستت دارم به خدااااااااااا... تنهام نزار اشکام و ببین، تنهام نزار بیا پیشم بشین، من بی تو می میرم، بگو دستات و میگیرم، دوستت دارم، فقط همین... همین... روحت شاد جهان!
از درک عشق و علاقه تا فهمیدنش یک دنیا راهه. یه دنیا راهه که تا اسیرش نشی نمی فهمی چی دارم می گم. شاید خودمم هنوز نمی دونم یعنی چیه. شاید منم فقط فهمیدمش نه اینکه درکش کرده باشم!
خدایا بیا و ببین که چقدر دستام تشنه ی محمبت بی کران تو هستند! تنهام نزار تو این جامعه ی شلوغ و بی وفا... اینجا همه به فکر خودشون هستن و دنیا شون. خدایا تنهام نزار... خدايا فقط تو را مي خواهم. باور كرده ام كه فقط تويي سنگ صبور حرف هايم.
من از خاموشی شبهای تاریک آمده ام
فانوس من قلبی است که تو روشنی بخشش هستی
کوچه ها چه بس سرد و تاریکند
تنهایم نگذار در این وحشت تاریک، که من از بی کسی و تنهایی می ترسم
قلب من از گرمای وجود توست که می تپد، تنهایم نگذار در این غربت ای نازنین
اگر از من بگذری گناه تو نیست، در این دنیای رنگی چه کسی قلب کهنه می خواهد
دلی که سوخته، قلبی که شکسته، دیگر رنگی ندارد
تنهایی را باید خواند، باید که در این دلتنگی ماند
سهم من از زندگی این نبود، گناه من چه بود که این سرنوشت من شد
همچو شمع در این زندگی سوختم، و اینک پایان من است
ای دوست کاش در این پایان تو باورم کنی
از کدامین لحظه دیدار بگویم...؟نمیدانم!
چون همه لحظه هایش مانند رویایی شیرین زودگذر بود...
همچو رویایی که آن زمان که از خواب بیدار میشوی...
حسرت میخوری کاش بیدار نمیشدم...
همه لحظاتش زود گذشتند زودتر از زود...
ولی خاطراتش تا ابد در کلبه ذهنم لانه کرد...
میدانم که میدانی...
میدانی که حتی وقتی در کنارت سکوت کرده بودم سکوتم پر از احساس بود...
احساسی که زبانم چون نمیتوانست گوینده آن باشد...
همچو ن بچه ای در گوشه ای ساکت مانده بود...
ساکت و بی صدا ولی در دلش میگفت کاش میتوانستم بگویم..
کاش میتوانستم بگویم دوستت دارم...
تا چشم ها را بستم
آرزویم تو شدی
فكر رفتن كردم
سمت و سویم تو شدی
تا كه لب وا كردم
گفتگویم تو شدی
در میان سكوت شبهایم
جستجویم تو شدی
زیر باران پر احساس خیال
شستشویم تو شدی
هركجا بودم من
پیش رویم تو شدی...
نازنین در تمام قصه های من
هیچ كس جز تو نبود
همه اویم تو شدی
دوباره دلم برایت تنگ شده است ، دوباره دلم هوای تو را کرده است.
دلم میخواهد همیشه در کنارم باشی و من نیز برایت از عشق بگویم.
بگویم که خیلی برایم عزیزی ، برایم بهترینی.
دلم تنگ است و تو نیستی ، باید با این دلتنگی بسازم و بسوزم.
دلم تنگ است برای راه رفتن در کنارت ، دست گذاشتن در دستانت ، نگاه به آن چشمهای زیبایت.
فاصله بین من و تو غوغا می کند و این قلب را دلتنگتر می کند.
کاش در کنارم بودی ، خیلی دلم گرفته است.
وقتی دلم تنگ می شود در گوشه ای مینشینم و به یاد آن لحظه که در کنارمی اشک میریزم.
کاش همیشه در کنارم بودی و حتی یک لحظه نیز از من دور نمیشدی.
این دل بدجور بهانه تو را میگیرد ، نمی دانم چگونه با این دل بهانه گیرم بسازم!